..*~~~~~~~*..
یادم میاد هر شب وقتی میخواستم بخوابم ، نزدیک های ساعت سه چهار شب صدای وارد شدن یه نفرو به اتاقم میشنیدم، چشمام رو باز میکردم و میدیدم خواهر 4 سالم با چشمای گشاد شده و صورت سفید و بیروح بالای سرم ایستاده و داره بهم نگاه میکنه
دیدن این صحنه خیلی ترسناکه اما از اونجایی که هرشب تکرار میشد و پدر و مادرم میگفتن که شاید خواهرت مریض باشه من از خواب بیدار میشدم و اروم هدایتش میکردم به سمت اتاقش و روی تختش میخوابوندمش، اما باز فردا شب میومد بالای سرم
چند بار از لای در اتاقش دیدم که همینطوری با چشمای گشاد شده و صورت بی روح به دیوار زل زده و هیچ کاری نمیکنه و من میرفتم و هدایتش میکردم به اتاقش، حتی چند بار هم نزدیک راه پله ها به سمت پایین ایستاده بود و از اونجایی که مادرم میترسید این شب بیداری هاش خطرناک بشه ، محافظ کودک گذاشته بود تا یه وقت از پله ها نیوفته پایین
یادم میاد یه شب مجبور بودم تا ساعت 3 بیدار باشم و نخوابم و کارای مدرسمو بکنم که شنیدم خواهرم تو اتاقش بیداره و داره با خودش حرف میزنه . خودش حرف میزد و یکم برام بامزه امد ولی یهو یه صدای خیلی بم و عجیبی جوابشو داد
از اونجای که خیلی ترسیدم نرفتم تو اتاقش و خواهرم تو اتاق همچنان با حرف زدن با اون صدا ادامه میداد و من از ترس زود خوابیدم
فردای اون شب بازم باید بیدار میموندم که دیدم خواهرم باز نزدیک راه پله ایستاده و داره به پایین تو تاریکی نگاه میکنه. رفتم سمتش تا به ببرمش تو اتاقش که یهو انگشت اشارشو به سمت تاریکی گرفت و توی تاریکی به یه چیزی اشاره کرد و یه چیزی رو نشونم داد، توجه ای بهش نکردم و بردمش تو اتاق
این اتفاقا زیاد میوفتادن تا اینکه خواهرم پنج سالش شد . وقتی پنج سالش شد دروغ هاش بیشتر و بیشتر میشدن. بعضی روزا از مهدکودک میومد و میگفت مربیمون یه ادم فضاییه
بعضی وقتا میگفت که یه بچه رو تو خیابون دیده که یهو تبدیل به یه سگ شده، میگفت درختا و گربه ها باهام حرف میزنن
بعضی وقتا میگفت میتونه از دیوار رد شه و هر روز یه دروغ جدید میگفت
ما هم هیچوقت باورش نمیکردیم و به دروغ هاش میخندیدیم و میرفتیم. حتی وقتی گفت دوست صمیمیش امشب از زیر تختش میاد بیرون و با خودش اونو میبره
باورش نکردیم و سرشو ناز کردیم تا اینکه فردای همون شب خواهرم روی تختش نبود، توی اتاقش نبود. هیچ جای خونه نبود و الان 10 ساله که دنبالش میگردیم
...
♦♦---------------♦♦
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
براساس تحقیقات انجام شده در امریکا، شواهد نشان میدهد بچههایی که مورد تجاوز قرار گرفته و به قتل رسیدهاند، قبل از وقوع سانحه احساس خطر کردهاند و میدانستهاند که آن شخص نیت درستی ندارد و غریزهشان به آنها گفته است از این شخص احتراز و دوری کن؛ ولی نمیتوانستهاند! میدانید چرا؟
چون در نظام آموزششان به آنها گفتهاند که باید حرف "بزرگترت" را گوش کنی
این بچه خطر را حس کرده، آن قاتل یا متجاوز بیرحم به بچه میگوید: با من بیا؛ برایت عروسک میخرم. و بچه اعتماد میکند و با او میرود
بچه یاد نگرفته که بگوید " نه "، بچه یاد نگرفته به غریزهاش توجه کند، بچه یاد نگرفته نظرش را بگوید؛ و در نهایت جانش را از دست داده
اگر به فرزندتان یاد میدهید که مدام از شما اطاعت و حرفشنوی کند، یادتان باشد: فقط شما نیستید که به او دستور میدهید، چنین بچهای از همه اطاعت خواهد کرد
پدربزرگها و مادربزرگها، پدران و مادران و مربیان و معلمین! از بچههایتان نخواهید که کورکورانه به شما "چشم" بگویند؛ عواقب و آسیبهای بسیاری به همراه دارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪